اسارت

هدف هر سیستمی کشیدنِ انرژی جهتِ بقای خویش است. تنها سیستم ها وجود دارند. غیرِ سیستم از دیدگاهِ سیستم وجود ندارد. زیرا برایش غیرقابل درک است. آنچه ما درک می کنیم توسط روانی است که تربیت شده و آموزش داده شده(شکل گرفته). 

 

آنچه تجربه میشود,زمان است حیات است , رفتن از نظم بسوی بی نظمی است. آنتروپی بیشتر. به بیان دیگر سیستمِ ادراکیِ انسان بدینگونه تربیت یافته و شکل گرفته است که نمودارِ حیات را بدین سان می بیند و درک می کند. در طبیعت , خاک , پایین ترین سطح انرژی(نظم) را داراست, لذا هر آنچه تجزیه میشود به خاک باز می گردد. در تجزیه شدن, انرژی آزاد میشود(نظم آزاد میشود). سیستمِ بدن , انرژیِ حاصل از مواد غذایی را صرفِ نظمِ بدن و هماهنگیِ سلولها می کند , صرفِ عدمِ فروپاشیِ بدن می کند. اما بمحضِ آنکه سطحِ انرژیِ بدن از انرژیِ موردِ نیاز اجزا برای منسجم نگاه داشتنِ بدن پایین تر رود, بدن با مرگ(فروپاشی) مواجه میشود. اما این تنها نیمی از نمودار(نیمدایره) است. 

 

در نیمه پنهان, سطحِ انرژیِ پایین تر به بالاتر تبدیل میشود و این توام با گرفتنِ انرژیست(گرفتنِ نظم). مثل تولد و یا در حالتِ نظم نگاه داشتنِ بدن که خود نیاز به نظم(انرژی) دارد. به بیان ساده تر , قانونِ سومِ ترمودینامیک در تولد و حیات نقض میشود. زیرا این قانون می گوید همه چیز از نظمِ بیشتر بسوی نظمِ کمتر پیش میرود, اما در تولد و حیات, نظمِ کمتر بسوی نظمِ بیشتر می رود. 

 

گیاهی که از خاک می روید نمونه بارزی است از حرکت از نظمِ کمتر بسوی نظم بیشتر . 

 

🔹ذهن, زندانیِ تارهای تنیده خویش است. 

 

درحقیقت میتوان گفت , ذهن همان ساختارهایِ زندان مانند است. این تارها خود تارهای جدید می سازند و لذا زندانِ ذهن را مستحکم تر می کنند. 

 

ذهن در عاداتِ خویش غرق میشود, در هرچه غرق شوی , در دنیایش زاده میشوی.

 

ما در ازل(لازمان) هیچیک از تارهایِ تنیده شده اکنون را نداشتیم یعنی اکنون نیز نداریم فقط توجه مان گرفتارمان کرده است, زیرا ازل, قبل و بعد ندارد. ورایِ زمان است. در ازل نه خواهشی وجود ندارد و نه آرزویی. زیرا همه چیز امکانپذیر است و چیزی ابدا قابلِ توجه کردن نیست. 

 

گرفتارِ زمان و زندگی میشویم , متولد میشویم, سپس خواهش ها پدید می آیند, آرزوها پدید می آیند, برای رهایی از تارهایی که خود تنیده ایم! 

 

علم پدید می آید, علم راهی است برای فائق آمدن بر گرفتاری هایِ ناشی از تارهایِ تنیده شده توسط ذهنمان که البته ماهیت خودِ ذهن نیز بافته شده از همین تارهاست. تارها نیز عادتها و روشهایی است که تحت آنها تعلیم یافته ایم که بایستی چنین و چنان باشد, در حالیکه ابدا هیچ قانونی از ازل وجود نداشته و ندارد و عادات در طول زمان شکل گرفته اند و می گیرند , سپس چنان بر ذهن مسلط میشوند که گویی از ازل بوده اند و به قوانینِ جهان تبدیل میشوند. همچنانکه میتوان به چنان درجه ای از هشیاری رسید که بر تمامِ قوانینِ طبیعت مسلط شد. 

 

اما همواره پرسش از چگونگی , ذهن را مانندِ ماشینی در هزارتویِ منطق ها و باورها و قوانین گیر می اندازد و زندانی می کند. همچنانکه از هزارپایی پرسیدند چگونه هزار پایت را بگونه ای حرکت می دهی که اینچنین منظم حرکت می کنی؟

 

هزارپا در پاسخ می گوید تاکنون به چگونگیِ این امر فکر نکرده بودم و پس از آن هرگز نتوانست راه برود!

 

علم همواره چاهی را پر می کند اما بلافاصله چاهی دیگر ظاهر میشود , به عبارت دیگر می خواهیم توسط علم از بندها خلاص شویم اما نمی دانیم که همان علم خود بندهایِ جدیدی را می سازد برای به اسارت گرفتن.

 

🔹تقسیم جهان به نور و تاریکی تنها یک بازیست برای به جریان انداختن. ایجادِ جریان. زندگی , حیات , زمان. برای معنا دادن به جهان و زندگی و آرزوها.تعجب آور نیست که عذاب و اجر الهی همیشه برپایه اخلاقِ بشری و مبانیِ اخلاقیِ بشریست؟!

 

یعنی اگر مبانیِ اخلاقیِ بشر بگونه ای دیگر می بود , احکام الهی برای سنجیدنِ عقوبت و اجرِ انسان نیز بگونه ای دیگر می بود!

 

لذا تقسیمِ جهان به نور و تاریکی, تنها دسیسه ایست برای کشیدنِ انرژیِ انسانها و استفاده ابزاری از آنها برای رسیدن به اهدافِ فرابُعدی. در نظر آنان , انسان همچون باتری است که برای تامین انرژی و نظم و آرزوهایِ آنان بکار میرود که احتمالا برای اکثر بشریت غیرقابل ادراک است. 

 

حقیقت آنستکه به فراسویِ نور و تاریکی بروی. فراسویِ خیر و شر ! جایی که جا نیست, لامکانی که همه اضداد یکسان هستند ... !!