گدایی 30 سال کنار جاده‌ای نشسته بود. یک روز غریبه‌ای از کنار او می‌گذشت. گدا به طور اتوماتیک کاسه‌ی خود را به سوی غریبه گرفت و گفت: بده در راه خدا.

غریبه گفت: چیزی ندارم تا به تو بدهم. آن‌گاه از گدا پرسید: آن چیست که رویش نشسته‌ای؟

گدا پاسخ داد: هیچی. یک صندوق قدیمی است. تا زمانی که یادم می‌آید روی همین صندوق نشسته‌ام.

غریبه پرسید: آیا تاکنون داخل صندوق را دیده‌ای؟

گدا جواب داد: نه. برای چه داخلش را ببینم؟ در این صندوق هیچ‌ ‌چیز وجود ندارد.

غریبه اصرار کرد: چه عیبی دارد؟ نگاهی به داخل صندوق بینداز.

 

گدا کنجکاو شد و سعی کرد در صندوق را باز کند. ناگهان در صندوق باز شد و گدا با حیرت و ناباوری و شادمانی مشاهده کرد که صندوقش پر از جواهر است.

 

من همان غریبه‌ام که چیزی ندارم به تو بدهم. اما به تو می‌گویم نگاهی به درون بینداز. نه درون صندوقی، بلکه درون چیزی که به تو نزدیک‌تر است. درون خویش. صدایت را می‌شنوم که می‌گویی: اما من گدا نیستم.

 

گدایند همه‌ی کسانی که ثروت حقیقی خویش را پیدا نکرده‌اند، همان ثروتی که شادمانی از هستی است. همان چشمه‌ی آرامش ژرف که در درون می‌جوشد. آن‌ها اگر میلیون‌ها دلار پول داشته باشند، باز گدایند. اینگونه آدم‌ها با کاسه‌ی گدایی در دست، بیرون از خویش پرسه می‌زنند تا از این و آن ذره‌ای لذت، یا رضایت کسب کنند. آن‌ها اعتبار، امنیت و عشق می‌خواهند و نمی‌دانند که گنجی بی‌پایان در درون خویش دارند. گنجی که بیشتر از همه‌ی آن چیزهایی است که دنیا می‌تواند به آن‌ها پیشکش کند. واژه‌ی روشن شدگی ما را به یاد دستاوردهای برخی از ابرانسان‌ها می‌اندازد. نفس دوست دارد همین معنی را به واژه‌ی روشن‌شدگی بدهد تا آن را بسیار دور از دسترس ما قرار دهد.

 

اما روشن شدگی چیزی نیست جز حالت یگانه‌ی احساس تو با هستی. روشن شدگی وضعی است که تو در آن خود را با حقیقتی اندازه‌ ناپذیر و فنا ناپذیر درارتباط می‌بینی. حقیقتی که هم تویی، و هم چیزی است بزرگ‌تر و فراتر از تو.

 

روشن شدگی پیدا کردن حقیقت خودت است. حقیقتی که ورای نام‌ها و صورت‌ها است. ناتوانی در درک این ارتباط، موجب توهم جدایی از خود و از جهان پیرامون خود می‌شود. دراین‌صورت، خود را آگاهانه یا ناآگاهانه، همچون پاره‌ای جدا و منزوی در نظر می‌آوری.»